Thursday, February 25, 2010

پرواز بدون بالن


آن‌روزها با تمام احساس‌های زیادم، هرروز صبح مسیری را پیاده می‌رفتم تا به پل هوایی برسم. روی پل وزن احساسات را بیشتر حس می‌کردم، روی قدم‌هایم. پله‌ها زیاد بود ولی بالای پل خورشید بود و من خوشحال بودم.

من هرروز این مسیر را می‌رفتم و روزهای زیادی این مسیر را می‌رفتم و گاهی باران می‌آمد و گاهی برف می‌آمد و گاهی هوا فقط ابری بود. اما بالای پل همیشه آفتاب نشسته بود و من روی پل را با احساس‌های زیاد مختلفم خوشحال راه می‌رفتم. و ما از روی روزهای زیادی رد شدیم و آن‌روزها روی هم انباشته می‌شدند و یک‌روز دیدم که آن‌ها قدشان از پل هم بلندتر شده و یک روز دیدم که روی پل سایه انداخته‌اند و یک روز دیدم که دیگر روی پل آفتاب ننشسته است و یک روز دیدم که دیگر روی پل خوشحال نیستم. و آن‌وقت یک‌روز روی پل فهمیدم که آ‌ن‌ها چه‌قدر سنگین‌اند و آن احساس‌ها را یک روز از روی پل دانه دانه به پایین پرت کردم و آن‌ها، آن‌ها بعضی‌هاشان شکستند و خرد شدند، بعضی‌شان زیر ماشین رفتند و له شدند و بعضی‌شان افتادند روی وانت و رفتند و احساس‌های عشقی همه‌شان چتر نجات داشتند و سالم فرود آمدند، تاکسی گرفتند و به میدان هفت تیر رفتند.

و من آن‌ها را از خودم می‌کندم و جدا می‌کردم و بدون هیچ حس خاصی آن‌ها را پرت می‌کردم و متوجه نمی‌شدم که هی وزنم کمتر می‌شود و هی سبک‌تر می‌شوم و هی سبک‌تر می‌شوم و در آخر نفهمیدم اصلن، که وقتی آخرین احساس را جدا کردم و آن‌را به پایین پرت کردم یک‌دفعه دیدم که انگار قدم بلند شده‌است و در آن لحظه بسیار ترسیدم، چون ارتفاعم از نرده‌های اطراف پل خیلی بالاتر رفته بود. و آن‌وقت زیر پایم را دیدم و دیدم که زیر پایم خالی‌ست و آن‌وقت فهمیدم آن‌قدر بی‌وزن شده‌ام که روی هوا ایستاده بودم و همه من را یک‌جوری نگاه می‌کردند که البته زیاد هم مهم نبود. یعنی اصلن مهم نبود. مردم همیشه آدم را یک‌جوری نگاه می‌کنند ولی من خوشحال بودم و سبک بودم و آن‌وقت راه رفتم همان‌طور روی هوا راه رفتم و آن‌وقت همان‌طور روی هوا از پله‌های پل پایین رفتم و تاکسی گرفتم و رفتم. و مدت‌های زیادی، روزهای زیادی این‌گونه روی پل می‌‌رفتم و روی هوا و سبک بودم و خوشحال، اما آفتاب هنوز روی پل نبود با این‌حال من خوشحال بودم که احساس‌های اضافه را بی‌خود حمل نمی‌کنم با خودم و می‌رفتم و می‌آمدم و روزها می‌گذشت و همه‌چیز خوب بود و آدم‌ها من را یک‌جوری نگاه می‌کردند مثل همیشه.

و یک‌روز صبح که بیدار شدم و لباس‌هایم را پوشیدم و کفش‌هایم را پوشیدم و با همه‌ی آهنگ‌هایم از در بیرون رفتیم و تندتند راه رفتم مثل هرروز، تا رسیدم به پل و آن‌وقت وقتی داشتم از پله‌هایش بالا می‌رفتم، احساس اصطکاک را در کف کفش‌هایم حس کردم و آن‌وقت دیدم که پاهایم روی زمینند و وقتی به بالای پل رسیدم، دیدم که روزهای گذشته آن‌قدر ارتفاعشان زیاد شده که سقوط کرده‌اند و آن‌وقت دیدم که آفتاب با آن عینک آفتابی گرد بزرگش روی پل نشسته و گیتار می‌زند. و من رفتم و از کنار آفتاب رد شدم و از پله‌های پل دویدم مثل قبلن‌ها و تند دویدم و از آدم‌های دیگر جلو زدم مثل قبلن‌ها و تاکسی گرفتم و یادم نبود که آن‌روز تو را می‌بینم.


Saturday, February 20, 2010

چهارشنبه 28 بهمن 1388


شب. خیابان. هنوز ماه بهمن است. من.
نورهای زرد کم‌رنگ بر گیاه‌ها، درخت‌ها، پسرها، پسرها، و گاهی دخترها،
راهرویی که هرروز می‌سایندش کف جوان‌ترین کفش‌ها، پیر نمی‌شود انگار اما...
دوست دارم چراغانی زشت درختان شب را.
.
-خوشحالم که به‌دنیا اومدی. هرگز الکی به‌دنیا نمیان آدما.
.
نگاه می‌کنم از پنجره. چراغ قرمز، قرمز است. دختر سرش را به عقب تکیه داده. روی بینی‌اش پارچه‌های سفید.
سکوت.
باد. بوی سفر. صورتم می‌خورد به باد. یک‌جوری است. آشنا. آشنا است هوای بهمن با. صورتم.
یک‌جوری است.
-آی وانت اِ تریپ از سون از پاسیبل.
- بادگیرمو تو مترو درآوردم... یه حشره‌ی یک‌سانتی آزاد شد رفت.
.
حالا من بزرگ شدم.
این راه من را خوب می‌شناسد.
من‌هم. با تمام تاکسی‌های زرد و سبزش.
یک‌چیزی سر جایش نیست.
یک‌چیزی، انگار که نیست.
یادت هست؟ آن‌جا بود که قدم می‌زدیم. شب بود. برف می‌آمد.
یادت هست؟ آن‌جا بود که قدم می‌زدید. قدم زدید. شب بود.
اتوبوس من را برد. و شما رفتید.
.
ساعت هفت و نیم است. آن‌وقت‌ها هفت و نیم خیلی دیر بود.
یادت هست؟
شما من را نمی‌شناختید.
نمی‌شناسید.
نمی‌شناسند.
آن‌ها من را نمی‌شناسند.
یادت هست؟
آن‌وقت‌ها که ده سانتیمتر بالاتر از سطح زمین راه می‌رفتم. یادت هست؟
یادت هست؟ آن‌وقت‌ها همه هم‌سن بودیم و هم‌قد.
حالا همه بزرگ شدیم و حالا همه‌چیز یک‌جور دیگری است.
یادت هست که همیشه یک‌چیزی سر جایش نبود؟
.
تاکسی‌ها خسته می‌شوند از صدای خیابان.
آی آدم‌ها! به خانه‌هایتان بروید. خیابان‌ها خسته‌اند. آن‌ها هم یک هفته تعطیلی می‌خاهند.
.
دلم سفر می‌خاهد. باد بوی سفر می‌دهد.
یادت هست آن سفرها را؟
هنوز ماه بهمن است. آخرهایش.
امشب تو به‌دنیا آمدی و من خوشحالم.
حالا دیگر همه‌چیز تمام شد.
ما اتاق زیرشیروانی را ترک کردیم. ما ترک می‌کنیم. آن‌ها ترک می‌کنند. آن‌جا ترک می‌شود. ما بزرگ می‌شویم. گاهی تنها بزرگ می‌شویم.
ما گاهی خوشحال می‌شویم و همه می‌بینند.
گاهی غمگین می‌شویم.
ما آن‌جا را ترک کردیم. و رفتیم.
آن‌جا را، با همه‌ی نورهای زرد خوبش. با همه‌ی نورهای خالی گرمش. با همه‌ی زمین‌های آشنایش.
ما آن‌جا را با همه‌ی سکوت تسکین‌دهنده‌اش.
خیابان به ما حمله می‌کند.
خیابان. نور درخت‌ها.
نور درخت‌ها را دوست دارم.
آن‌ها زشتند.
من دوست دارم.
شب. خیابان. تاکسی.
دختر پشت پنجره است.
روی بینی‌اش را پوشانده. من.
باد به صورتم می‌خورد. بوی سفر می‌دهد.
.
همیشه جای یک‌چیزی خالی‌ست.
.
خیابان‌ها خسته‌اند.
به خانه‌هایتان بروید.
.
.
.

Monday, February 8, 2010

نویسنده


همه ی آثار یک نویسنده ی شاهکار لزومن شاهکار نیستند



Friday, February 5, 2010

.


وقتی که اومدی بارون می اومد
.

حالا یه تراکتور اینجاست

Thursday, February 4, 2010

.

بعضی وقتا می ترسم از تنهایی کامپیوترو خاموش کنم
.

اونا تو اتاقن با تلویزیون
فاصله مون به اندازه ی یه دیواره
.

...

اونا خودشون میان و خودشون هم می رن
.
آدمای عجیبی هستن