Monday, January 24, 2011


.

ای بابا!

من دلم واسه این‌جا تنگ شده .

به خدا

.

واسه خودم. واسه آدما، دوستام...

راستی کجان؟

اونایی که دوسم داشتن

راستی کجان؟

...

واسه همه‌ی چیزای خوب... چیزایی که قبلن داشتم... حتا چیزایی که حالا دارم...

آخه، امروز چهار بهمنه...

بهمنا همیشه یه جورین... چه برسه که چهارشونم باشه

....

پارسال چهارم سه شنبه بود

اما امسال دوشنبه‌

...


Thursday, November 18, 2010

...


آن قدر چاق است زن که تمام پایه های پل فلزی را می لرزاند
ارتعاشش
کف کفش هایم را سوراخ می کند
.
.
.

Sunday, September 5, 2010

بدون ِ تگ


بغلش ایکس لارج بود. در گلویم ماند. گلویم باد کرد و من مردم.

و من او را با آن پیراهن چارخانه‌اش، که هیچ‌وقت من را ندید

لعنت به آن‌هایی که از روی قلب همه‌ی دخترکان خیابان چهل و هشتم با چهار چرخ ماشین رد می‌شوند، تا برای یکی بایستند.

.

این خیابان دراز، همیشه تمام می‌شود.

و فکرهای من همه، در آن می‌میرند.

قبل‌ترها فکر می‌کردم، مهاجرت فقط مال پرستوهاست.

می‌بینی؟ حالا حتا دیگر خوابت را هم نمی‌بینم گاه به گاه. شرت از خوابم هم کم شده حتا

به جز لرزش جزییِ گرمای تنم وقتی حروفی شبیه حروف اسمت را می‌بینم، حتا اگر کنار هم نباشند...

حالا حتا دیگر به خوابم هم نمی‌آیی. چه بهتر

ای‌کاش این‌طوری نبود.

.

دیگر یادگاری‌ات را بو نمی‌کنم

می‌دانم آن را گم کرده‌ای


Monday, June 7, 2010

اینطوری خیلی بهتره

.
بذار برات اینویزیبل بمونم
.

Tuesday, June 1, 2010

Amelia


کاش یک هواپیمای یک نفره داشتم و باهاش پرواز می کردم روی سر جاده های طولانی که بین دشت های خالی دراز کشیدن،

عصر روزهای تعطیل تقویم

.

سه یک هشتادوهشت



Monday, May 31, 2010

بیست و شیش بهمن هشتاد و هشت



دیشب‌هنگام داشتم در جعبه‌ی جادویی نوین، طرح‌هایی رنگین و رویایی از یک هنرمند شرق دور(شرق دور برای ما شرق است فقط، نه دور) می‌دیدم. هیجانی شدید از کف پاهایم قل‌قل کرد و تمام بدنم را فراگرفت، از موهایم پایین ریخت و فرش اتاقم را بنفش و آبی و قرمز کرد، و در اتاقم ریخت و بالا آمد. من روی صندلی چرخان و تخت و کمد و کتاب‌هایم رویش شناور ماندیم برای چند ساعت.

آن‌ها تصاویری بودند که نشان می‌دادند در کدام منطقه از کره‌ی بزرگ جغرافیایی به‌وجود آمده‌اند و اما چاشنی تخیل در آن‌ها با ادویه‌های بسیار مخلوط شده بود.

.

امروز دارم آرزو می‌کنم که یک‌روز زیر درختان آن‌جا قدم بزنم.

.

این هیجان و شادی خودش بخار شد و رفت و شب پایه‌های تخت من روی زمین قرار داشت، اما یک‌کمی از آن را وقتی هنوز مایع بود، با دست مالیدم روی یک کاغذ مقوا و آن‌را قاب کردم که یادم نرودش.

.

و به این فکر کردم، که آیا روزی خاهد بود که کسی دیگر در آن سر دنیا، در شرق دور یا شرق نزدیک یا غرب یا شمال یا جنوب، یا اصلن همین‌جا، چرا راه دور برویم؟ همین‌جا از دیدن طرح‌های رنگین ما این‌چنین شناور شود در اتاقش؟

.

Friday, May 21, 2010

.


مایع دستشویی ِ امشب، بوی وقت های به تو فکرکردن را می دهد
.
.
.

من تنها کسی ام که پیری ِ جیمز دینو تو خاب دیده