Monday, December 14, 2009

شب


خابم نمی برد. یه مشت فکرهای بد به بدنم حمله کرده بودن. چن ثانیه طول کشید تا اونارو با یه جاروبرقی سفید شارژی جمع کردم. یه کپه شدن. حالا نمی دونستم کجا بریزمشون، تو سطل آشغال؟ بعدش چی؟ بالاخره که بازیافت می شدن. گفتم پرتشون کنم بیرون کهکشان شیری. رفتن، اما معلوم نیست باز رو سر کدوم کره، نیم کره، سحابی، قمر کوچولو، ابر یا یه پشه ی تبعیدشده به مریخ خراب بشن یا شایدم باز برگردن زمین حتا! حالا یه فکر خوب کردم، شایدم اگه شانس داشتم، خوردن به خورشید و همشون ترکیدن. خوبه
حالا می خابم
.
خورده هاش ریخته رو فرش
.

.


وقتی من به دوست پسرت فکر می کردم
تو داشتی به من فکر می کردی
.

Thursday, November 26, 2009

...


بامبوهای پشت پنجره ماشین ها را می شمرند
.
.
.
گورپدر گوش های ما
شما تلفن هایتان را همه بگذارید برای تاکسی ها
.

Monday, November 23, 2009

...


گاهی وقت ها یک دفعه به یک چیزهایی فکر می کنم
.
به تنهایی
،
در جمعه شبی که آن قدر بزرگ است، که در خانه مان جا نمی شود
.
من و تمام کتاب هایم، حریفش نمی شویم
.
.
.

Thursday, November 19, 2009

forever young

Georg Buchner

Uhum

Locanic people are more loveable

استسناعن


شادی ام آن قدر بزرگ است که در اتاق جا برای خابیدن نیست
طول و عرضش را چندلایه تا می کنم و در کتابخانه می گذارمش
.
حالا شاید خابم ببرد

.


نمی دانم گاهی حال من بد است
یا مردم همه؟
.

.


راننده تاکسی روبان سبز به فرمانش بود هنوز

Saturday, November 14, 2009

.


زندگی پر از راننده تاکسی هاست
.

Tuesday, October 13, 2009

...


شاید این طوری بهتر باشه
.

Monday, October 12, 2009

من و آنفولانزا


آنفولانزا در خیابان بهشتی قدم می زد و من هم. تنها. هردو تنها بودیم در تمام تاریکی های خیابان جای پا می گذاشتیم و گاهی نورهای حسود چشممان را می دریدند انگار. تمام فکرها در من غرق بودند. آن موقع بود که من دست آنفولانزا را گرفتم و با خود به اتوبوس بردم. بعد از آن دیگر او مرا رها نکرد و تا خانه با من آمد
حالا هم که می خاهم بخابم ولم نمی کند
می گوید که تنهاست
.

رنگین کمان


وقتی رنگین کمان در آسمان بود
من خیس ِ خیس بودم
و باد
موهای روسری ام را به غرب می برد
.

خیابان


خیابان همیشه هم آن طور که دوست دارم نیست
.

Friday, October 2, 2009

...


صبحه. از آخرینای تابستون. امروز یه شلوار سفید می‌پوشم با یه تاپ گل‌بهی. یه بادگیر هم می‌برم. با کتونیای سفید، و تنها دوچرخم. حالا تمام خاطره‌هامو از تمام خیابونای شهر جمع می‌کنم‌و می‌ریزم تو سبد دوچرخم. بعضیاشون نمیان، نیومدن. گفتن خیابونو بیشتر از من.. گفتن اونا، گفتن متعلق به خیابونن، نه من.

حالا برگشتم. هنوز تختم مچاله بود و هنوز ابر از بارون دیشب.

خاطره‌هامو چک کردم، شمردم، یکی کم بود. خاطره‌ی اون.. فکر کردم کجاها می‌تونه رفته باشه.. دنبالش رفتم اما نبود.

گم شده بود.

حالا بدون اون می‌رم. با خاطره‌های دیگم و پتوم.

خاطره‌ی پل هواییم چسبیده بود به پل و هرکاری کردم جدا نشد. خاستم پل‌و بیارم، تو سبدم جا نشد. اما یه خیابون آوردم با خودم.

.

Friday, September 25, 2009

...


حس هایم را در خیابان ها گم کرده ام
.
حالا دیگر پیاده روها خیس اند و
کفش های من تنها
.

Tuesday, September 22, 2009

ساعت


چه جالب که آدم یه روز از ساعت 11 تا 12 رو دوبار زندگی کنه

Monday, September 21, 2009

...


شاید زندگی همین اتاق کوچک من باشد
.
شاید هم نه
.

Thursday, September 17, 2009

the taxi driverz


راننده تاکسیای خط هفت تیر- پارک وی خیال می کنن تو اتوبانای آلمان دنبال مجرم می کنن
:|

Monday, September 14, 2009

...

sometimes
.................. i want to cry

Saturday, September 12, 2009

But life goes on ...


همیشه به اونایی که می مونن فک می کردم
.
حالا به اونایی که می رن
.
اونا که می مونن غمگینن چون اونایی که رفتن ، رفتن
.
اونا که رفتن میرن جاهای جدید و چیزای جدید می بینن
.
اما زندگی برای هردوشون چیزای جدید میاره
.
اونا نمی دونن
.

...


زندگی اون چیزی نیست که آدم فکرشو می کنه
.

Thursday, September 10, 2009

تلفن


وقتی با تو حرف می زنم سر تا پای وجودم را ماده ی لزج عذاب فرا می گیرد
.

...


دو تا چیز شبا میان سراغ آدم
.
فکر
و پشه
.

Tuesday, September 8, 2009

خدافظی


ر :
امشب سه بار ازم خدافظی کرد
م:
آره ، آخه نمی دونس چه جوری از من خدافظی کنه

Monday, September 7, 2009

اسم


اسم ها همه برای صداکردنن
.
اما من گاهی ازشون خجالت می کشم
.

Wednesday, August 26, 2009

کورن فلیکس ها

کورن فلیکسای کوچولو هیچ وقت فکرشم نمی کردن آخرین لحظات عمرشونو تو بشقابای گلدارچینی منظم ترین زن خونه دار دنیا بگذرون

Tuesday, August 25, 2009

...

آن جا فقط یک فکر ِ تنها بود که قدم می زد. بالاتر از سنگفرش پیاده رو
داشت یکی از روزهای جوانیش را می گذراند بالای ترافیک سنگین یکطرفه ترین خیابان پیر دنیا
و تمام درختان غمگین
کلافه بودند از پچ پچ همه ی وقت ها و نیم وقت های معلق در هوا
.
.
.
یادش به خیر آن روز خلوت پرسکوت را که از پنجره ی بزرگ کافه ی فرانسوی، تنهایی خیابان را اندازه می گرفتیم
.

Saturday, August 15, 2009

...


حافظم سوراخ که نه، پاره شد که حفظ‌هام از توش رد می‌شه. از توی حافظه. فقط رد می‌شه و توی حافظه یه گوشه‌هایی داره که حفظ‌ها چسبیدن به دیوارش. دیواراش، دیوارای رنگی و سیاه و ترانسپارانتش، و بقیه‌ی حفظ‌ها، بچه‌حفظ‌های زیر نه ماه که فقط رد می‌شن انگار که این‌جا خیابون ولیعصره. و ازونور می‌ریزن بیرون و من وسط حرف زدن و تعریف‌کردنم که یه‌دفه یه حفظی انگار می‌پره بیرون و من که با بعضیا رودرواسی دارم، نمی‌تونم بگم که یادم رفت. چون مثل، مثل یه آدم ناسالم، بعد چی می‌شه نمی‌دونم.

می‌ترسم.

می‌گه تلقین نکن.

می‌گه تمرین کن.

می‌گم ارثیه.

می‌گه نه

.


Monday, August 3, 2009

...

وقتی که غمگین ترین هواپیمایت را دیدم
آن، سقوط کرده بود
.

...

- am i dead?
- no
- but i feel like i'm dead

...

بعضی وقتا همه ی آرزوهامو فراموش می کنم
.

...

گاهی ان قدر غمگینی، که اون آهنگی که همیشه باهاش شاد می شدی، توروغمگین تر می کنه
.

Saturday, July 25, 2009

...

i don't like to go to airport
i don't like airplanes
i don't like when my cousin leaves...