Monday, October 12, 2009

من و آنفولانزا


آنفولانزا در خیابان بهشتی قدم می زد و من هم. تنها. هردو تنها بودیم در تمام تاریکی های خیابان جای پا می گذاشتیم و گاهی نورهای حسود چشممان را می دریدند انگار. تمام فکرها در من غرق بودند. آن موقع بود که من دست آنفولانزا را گرفتم و با خود به اتوبوس بردم. بعد از آن دیگر او مرا رها نکرد و تا خانه با من آمد
حالا هم که می خاهم بخابم ولم نمی کند
می گوید که تنهاست
.

2 comments:

neda mone said...

خوردن سرما تا به حال انقدر زیبا توصیف نشده بود

:)

نیوشا said...

تربچه ، خوشگلترین توصیف سرما خوردگی بود