Tuesday, October 13, 2009

...


شاید این طوری بهتر باشه
.

Monday, October 12, 2009

من و آنفولانزا


آنفولانزا در خیابان بهشتی قدم می زد و من هم. تنها. هردو تنها بودیم در تمام تاریکی های خیابان جای پا می گذاشتیم و گاهی نورهای حسود چشممان را می دریدند انگار. تمام فکرها در من غرق بودند. آن موقع بود که من دست آنفولانزا را گرفتم و با خود به اتوبوس بردم. بعد از آن دیگر او مرا رها نکرد و تا خانه با من آمد
حالا هم که می خاهم بخابم ولم نمی کند
می گوید که تنهاست
.

رنگین کمان


وقتی رنگین کمان در آسمان بود
من خیس ِ خیس بودم
و باد
موهای روسری ام را به غرب می برد
.

خیابان


خیابان همیشه هم آن طور که دوست دارم نیست
.

Friday, October 2, 2009

...


صبحه. از آخرینای تابستون. امروز یه شلوار سفید می‌پوشم با یه تاپ گل‌بهی. یه بادگیر هم می‌برم. با کتونیای سفید، و تنها دوچرخم. حالا تمام خاطره‌هامو از تمام خیابونای شهر جمع می‌کنم‌و می‌ریزم تو سبد دوچرخم. بعضیاشون نمیان، نیومدن. گفتن خیابونو بیشتر از من.. گفتن اونا، گفتن متعلق به خیابونن، نه من.

حالا برگشتم. هنوز تختم مچاله بود و هنوز ابر از بارون دیشب.

خاطره‌هامو چک کردم، شمردم، یکی کم بود. خاطره‌ی اون.. فکر کردم کجاها می‌تونه رفته باشه.. دنبالش رفتم اما نبود.

گم شده بود.

حالا بدون اون می‌رم. با خاطره‌های دیگم و پتوم.

خاطره‌ی پل هواییم چسبیده بود به پل و هرکاری کردم جدا نشد. خاستم پل‌و بیارم، تو سبدم جا نشد. اما یه خیابون آوردم با خودم.

.