Sunday, September 5, 2010

بدون ِ تگ


بغلش ایکس لارج بود. در گلویم ماند. گلویم باد کرد و من مردم.

و من او را با آن پیراهن چارخانه‌اش، که هیچ‌وقت من را ندید

لعنت به آن‌هایی که از روی قلب همه‌ی دخترکان خیابان چهل و هشتم با چهار چرخ ماشین رد می‌شوند، تا برای یکی بایستند.

.

این خیابان دراز، همیشه تمام می‌شود.

و فکرهای من همه، در آن می‌میرند.

قبل‌ترها فکر می‌کردم، مهاجرت فقط مال پرستوهاست.

می‌بینی؟ حالا حتا دیگر خوابت را هم نمی‌بینم گاه به گاه. شرت از خوابم هم کم شده حتا

به جز لرزش جزییِ گرمای تنم وقتی حروفی شبیه حروف اسمت را می‌بینم، حتا اگر کنار هم نباشند...

حالا حتا دیگر به خوابم هم نمی‌آیی. چه بهتر

ای‌کاش این‌طوری نبود.

.

دیگر یادگاری‌ات را بو نمی‌کنم

می‌دانم آن را گم کرده‌ای