Monday, December 14, 2009

شب


خابم نمی برد. یه مشت فکرهای بد به بدنم حمله کرده بودن. چن ثانیه طول کشید تا اونارو با یه جاروبرقی سفید شارژی جمع کردم. یه کپه شدن. حالا نمی دونستم کجا بریزمشون، تو سطل آشغال؟ بعدش چی؟ بالاخره که بازیافت می شدن. گفتم پرتشون کنم بیرون کهکشان شیری. رفتن، اما معلوم نیست باز رو سر کدوم کره، نیم کره، سحابی، قمر کوچولو، ابر یا یه پشه ی تبعیدشده به مریخ خراب بشن یا شایدم باز برگردن زمین حتا! حالا یه فکر خوب کردم، شایدم اگه شانس داشتم، خوردن به خورشید و همشون ترکیدن. خوبه
حالا می خابم
.
خورده هاش ریخته رو فرش
.

1 comment:

سالار said...

همه فکرا خوبن
حداقلش این که مغز خالی نمیمونه
نه؟