آدم بعضی وقتا یاد چیزایی که نداره می افته وغمگین می شه. بعد هی باید یاد چیزایی که داره بیفته تا خوشحال بشه
.
واقعن زندگی سخته
پدربزرگم نگارگر بود. اولا یه مغازه ی کوچولو داشت سر نبش خیابونِ... اِم.. ، یه خیابونی که حالا دیگه خیلی پیر شده. صبح ها می رفت اون جا، کرکره رو می کشید بالا، می رفت تو و مینشست پشت میز شیب دارش و لیوانای آب رنگشو پر از آب میکرد و قلمشو برمی داشت و شروع می کرد با رنگا و طرحا حرف میزد و بازی می کرد تا عصر، و عصرا کرکره رو پایین می کشید و مغازهرو می بست و می رفت. پدربزرگم بعدها آدم مهمی شد، و با آدم های مهمی رفتوآمد داشت. یه خونه ی بزرگ خرید که سهتا پله ی سنگی داشت. دوطبقه. سه تا پله ی سنگی تا طبقه ی اول، و پونزدهتا پله ی دیگه تا طبقه ی دوم، تا خونه ی ما.
پدربزرگم همه ی اینارو با قلم زدن، خریده بود.
پدربزرگم نون سوخاری دوست داشت. ماستو با مربا می خورد. با من نمایش عروسکی بازی می کرد، با انگشتاش. پدربزرگم وقتی که همه ی موهاش، بهجز جلوی جلوش، سفید شده بود، سفیدِ سفید، هرروز پیاده می رفت پارک. بعدها که دیگه نمی تونست تا پارک بره، هرروز عصر باغچه ی کوچولوشو آب می داد. باغچه کوچولو بود، اما توش چندتا درخت سرو بزرگ داشت. اونارو خودش کاشته بود.
پدربزرگم، یهروز تصمیم گرفت بره ژاپن. آخه اونم ژاپنو خیلی دوست داشت، مث من. اما اون اینو نمی دونست. چون اون منو نمی شناخت. هنوز پدربزرگ نشده بود. آره اون یهروز تصمیم گرفت بره ژاپن. یا نمی دونم، ژاپن تصمیم گرفت که پدربزرگمو دعوت کنه، نمی دونم، آخه اون موقع من هنوز نبودم. پدربزرگم رفت ژاپن و برگشت. مثل همه ی جاهای دیگه ای که رفت و برگشت، بهجز یکیش، که یه روز که خیلی خیلی خیلی پیر شده بود، تصمیم گرفت بره اون جا و دیگه برنگشت. آخه خیلی خسته شده بود. دیگه نمی تونست نقاشی کنه. اون روز هوا آفتابی بود و من داشتم از مدرسه برمی گشتم، از مدرسه برگشته بودم. یادمه که اولین روز مدرسه بود. بعد از اون روز بود که دیگه مامان من باغچه رو آب می داد. هرروز عصر.
پدربزرگم از ژاپن یه روسری آورد. یه روسری آورد برای همسر کوچیک ترین پسرش، که تازه باهاش ازدواج کرده بود. اونا طبقه ی بالای خونه ی خودش زندگی میکردن. یه روسری چارگوش سرمه ای با خال های قرمز.
پدربزرگم یهروز تو ژاپن حوصله ش سررفته بود و تصمیم گرفته بود که بره پیاده روی. بعد توی راه یادش افتاد که بره سوغاتی بخره، بعد همین جور که داشت راه میرفت، یه مغازه ی روسری فروشی دید، بعد رفت توش. به آقای فروشنده به انگلیسی گفت: سلام. من یه روسری می خوام واسه عروسم. آقای فروشنده دستشو دراز کرد و یه روسری خال خالی آورد. گفت این خوبه؟
پدربزرگم یهروز تو ژاپن حوصله ش سررفته بود و تصمیم گرفته بود که بره پیاده روی. بعد توی راه یادش افتاد که بره سوغاتی بخره، بعد همین جور که داشت راه می رفت، یه مغازهی روسری فروشی دید، بعد رفت توش. به آقای فروشنده به انگلیسی گفت: سلام. این روسری خال خالیو که تو ویترینه می شه ببینم؟ واسه عروسم می خام.
بعدش اون روسری رو خرید اما نمیدونست که سی سال بعد دوباره خالخالی مد می شه بعد من یه روز تو آخرین روزای زمستون که هوا خیلی خیلی خیلی بهاریه، دم غروب میام خونه، نه از اون غروبای دلگیر تنها، ازون غروبای...اِم...، ازون غروبایی که همه چی یهجوریه که آدم هی دلش میخاد که این غروبه تموم نشه، هی کِش بیاد و دوست داره تنها باشه و شاید با صدای ساز دهنی و یه کم هم بوی دود سیگار، بعد همه ی پنجرهها باز بمونه و باد بیاد تو، اون وقت هوس میکنم که اون روسری خال خالی رو ببندم به گردنم و با وینست(دوربینم)، این عصرو قاب کنم اما چیکار می شه کرد، که بوی هوای دم عید که اصلن هم شبیه دم عید نیست توی عکسا نمی افته، این فقط منم که می افتم. با روسری خال خالی.