صبحه. از آخرینای تابستون. امروز یه شلوار سفید میپوشم با یه تاپ گلبهی. یه بادگیر هم میبرم. با کتونیای سفید، و تنها دوچرخم. حالا تمام خاطرههامو از تمام خیابونای شهر جمع میکنمو میریزم تو سبد دوچرخم. بعضیاشون نمیان، نیومدن. گفتن خیابونو بیشتر از من.. گفتن اونا، گفتن متعلق به خیابونن، نه من.
حالا برگشتم. هنوز تختم مچاله بود و هنوز ابر از بارون دیشب.
خاطرههامو چک کردم، شمردم، یکی کم بود. خاطرهی اون.. فکر کردم کجاها میتونه رفته باشه.. دنبالش رفتم اما نبود.
گم شده بود.
حالا بدون اون میرم. با خاطرههای دیگم و پتوم.
خاطرهی پل هواییم چسبیده بود به پل و هرکاری کردم جدا نشد. خاستم پلو بیارم، تو سبدم جا نشد. اما یه خیابون آوردم با خودم.
.
2 comments:
ولی من بو می کشم...بعضی از خیابونا هنوز بوی اونو میده
...
تازه...اگه تو اون خیابونو با خودت ببری...تکلیف اون چن نفری که نفسشون بنده به خاطره هاشون باهاش...چی میشه؟
اوه آره !
فکر اینجاشو نکرده بودم
Post a Comment