با تمام نردههای سبزش نگاهم میکند، ساکت و آرام.
و حالا من به آن روزها حسرت میخورم، با تمام سبکیاش، با هوای بهاریاش. و بوی باران در هوا شنا میکند.
و من تو را میبینم، روی صندلی عقب تاکسی، روی پیادهروهای نیمهکندهی همان خیابان درازی که همیشه آرزوی دیدن کفشهایمان را باهم روی سنگفرشهایش داشتم، و تو را میبینم که تنها، از آن دور رد میشوی، با من دست تکان میدهی.
و هرشب قبل از خواب، تنها آرزو میکنم خوابت را نبینم.
و گاهی با خودم فکر میکنم، که مگر من از این زندگی، از این بیست و یک سالگی، از همهی بیست و یک سالگی تا بیست و سه سالگی، و از این خیابان با همهی درختهایش، از آن دانشگاه با تمام نردههای سبزش، چه میخواستم.؟
و گاهی به این فکر میکنم که ما کلن چه میخواهیم؟ از همدیگر، از خودمان، از دنیا، از زمین، یا آنها از ما چه میخواهند.
.
و گاهی فکر میکنم که چهقدر از این رومانتیک بازیها بدم میآید و اما چهکار باید بکنم که به خدا نمیخواهم به تو فکر کنم که نه از تو بدم میآید نه هیچ، و فقط گاهی، هر از گاهی دلم برایت تنگ میشود، و آنوقت تو، بیکار و بیعار، من چه میدانم که شبها قهوه میخوری یا ردبول و شال و کلاه میکنی به خوابهای رنگین من میآیی. دِ آخر مهماننوازی هم رسم و رسوماتی دارد.
. و دم غروب، درختان که در تمام مدت روز زیر آفتاب صاف ایستادهبودند، من را نگاه میکنند و من هوای بهار را به ریههایم سرازیر میکنم. و همهی اینها را، از تاکسی که پیاده میشوم با آدامسم در سطل آشغال ته کوچهی بنبست تف میکنم و همانطور پروازکنان به خانه میروم.
2 comments:
این خیلی غمگینه
و خیلی هم خوبه پر
خیلی خوب بود
خیلی
Post a Comment