آن قدر چاق است زن که تمام پایه های پل فلزی را می لرزاند
ارتعاشش
کف کفش هایم را سوراخ می کند
.
.
.
بغلش ایکس لارج بود. در گلویم ماند. گلویم باد کرد و من مردم.
و من او را با آن پیراهن چارخانهاش، که هیچوقت من را ندید
لعنت به آنهایی که از روی قلب همهی دخترکان خیابان چهل و هشتم با چهار چرخ ماشین رد میشوند، تا برای یکی بایستند.
.
این خیابان دراز، همیشه تمام میشود.
و فکرهای من همه، در آن میمیرند.
قبلترها فکر میکردم، مهاجرت فقط مال پرستوهاست.
میبینی؟ حالا حتا دیگر خوابت را هم نمیبینم گاه به گاه. شرت از خوابم هم کم شده حتا
به جز لرزش جزییِ گرمای تنم وقتی حروفی شبیه حروف اسمت را میبینم، حتا اگر کنار هم نباشند...
حالا حتا دیگر به خوابم هم نمیآیی. چه بهتر
ایکاش اینطوری نبود.
.
دیگر یادگاریات را بو نمیکنم
میدانم آن را گم کردهای
کاش یک هواپیمای یک نفره داشتم و باهاش پرواز می کردم روی سر جاده های طولانی که بین دشت های خالی دراز کشیدن،
عصر روزهای تعطیل تقویم
.
دیشبهنگام داشتم در جعبهی جادویی نوین، طرحهایی رنگین و رویایی از یک هنرمند شرق دور(شرق دور برای ما شرق است فقط، نه دور) میدیدم. هیجانی شدید از کف پاهایم قلقل کرد و تمام بدنم را فراگرفت، از موهایم پایین ریخت و فرش اتاقم را بنفش و آبی و قرمز کرد، و در اتاقم ریخت و بالا آمد. من روی صندلی چرخان و تخت و کمد و کتابهایم رویش شناور ماندیم برای چند ساعت.
آنها تصاویری بودند که نشان میدادند در کدام منطقه از کرهی بزرگ جغرافیایی بهوجود آمدهاند و اما چاشنی تخیل در آنها با ادویههای بسیار مخلوط شده بود.
.
امروز دارم آرزو میکنم که یکروز زیر درختان آنجا قدم بزنم.
.
این هیجان و شادی خودش بخار شد و رفت و شب پایههای تخت من روی زمین قرار داشت، اما یککمی از آن را وقتی هنوز مایع بود، با دست مالیدم روی یک کاغذ مقوا و آنرا قاب کردم که یادم نرودش.
.
و به این فکر کردم، که آیا روزی خاهد بود که کسی دیگر در آن سر دنیا، در شرق دور یا شرق نزدیک یا غرب یا شمال یا جنوب، یا اصلن همینجا، چرا راه دور برویم؟ همینجا از دیدن طرحهای رنگین ما اینچنین شناور شود در اتاقش؟
.
این لحظهای از دلتنگی است که مثل آوار روی سر آدم خراب میشود
در امتداد خوابی آبی و پرعمق در لایهای از خنکای باغچهی تازه سیراب شدهی انتهای بعدازظهر اردیبهشت
و حالا من میمانم و فکر تو و
اینهمه سکوت
...
چهچیز در این رخوت بیانتها، تو را به یاد من آورد
...
با تمام نردههای سبزش نگاهم میکند، ساکت و آرام.
و حالا من به آن روزها حسرت میخورم، با تمام سبکیاش، با هوای بهاریاش. و بوی باران در هوا شنا میکند.
و من تو را میبینم، روی صندلی عقب تاکسی، روی پیادهروهای نیمهکندهی همان خیابان درازی که همیشه آرزوی دیدن کفشهایمان را باهم روی سنگفرشهایش داشتم، و تو را میبینم که تنها، از آن دور رد میشوی، با من دست تکان میدهی.
و هرشب قبل از خواب، تنها آرزو میکنم خوابت را نبینم.
و گاهی با خودم فکر میکنم، که مگر من از این زندگی، از این بیست و یک سالگی، از همهی بیست و یک سالگی تا بیست و سه سالگی، و از این خیابان با همهی درختهایش، از آن دانشگاه با تمام نردههای سبزش، چه میخواستم.؟
و گاهی به این فکر میکنم که ما کلن چه میخواهیم؟ از همدیگر، از خودمان، از دنیا، از زمین، یا آنها از ما چه میخواهند.
.
و گاهی فکر میکنم که چهقدر از این رومانتیک بازیها بدم میآید و اما چهکار باید بکنم که به خدا نمیخواهم به تو فکر کنم که نه از تو بدم میآید نه هیچ، و فقط گاهی، هر از گاهی دلم برایت تنگ میشود، و آنوقت تو، بیکار و بیعار، من چه میدانم که شبها قهوه میخوری یا ردبول و شال و کلاه میکنی به خوابهای رنگین من میآیی. دِ آخر مهماننوازی هم رسم و رسوماتی دارد.
. و دم غروب، درختان که در تمام مدت روز زیر آفتاب صاف ایستادهبودند، من را نگاه میکنند و من هوای بهار را به ریههایم سرازیر میکنم. و همهی اینها را، از تاکسی که پیاده میشوم با آدامسم در سطل آشغال ته کوچهی بنبست تف میکنم و همانطور پروازکنان به خانه میروم.